بزن پرتو به جانم تا شوم هردم چو تابانی
مگر عمری رها گردم چو پروازی به آسانی
نسیمی در سحر پیوسته بر صورت نوازش را
که تا جان در بدن باشد چنان در بهت اینانی
رساند تا به جان آمد ز آهی چون درخشانی
و این عهدی بود با خود که در سیمای نورانی
نهانی ماجرا در بندو ماتم را عجب عاری
نه بیمی در درون باشد که در یادی ز جانانی
صور در سر خود مبهم چنان در کوی اسرار و
که در رسم مروت جان گرا قابل بود جانی
وبلاگ اندیشه نو...برچسب : نویسنده : hadi1339a بازدید : 113