بزن تیری ز آن ابرو که باشد همچو پیکانی!
رها گردم ز این آتش که باشد در دل و جانی!
نوایی می زند بر سر ز سودایی مرا آخر!
نباشد بخت جانانی رسیدن وصل هجرانی!
کدامین شب سحر نوری زند پرتو بدان صورت!
که هر شب را سحر کارم نگه را دیده گریانی!
من امشب تاب موهایت نوازش خواهمی آنی!
و گر عاری بود قصدم تو بینایی ز چشمانی!
دگر عهدی چنان بستم ز هر دم عاشقی مستم!
چه در بودن روا باشد که نیکی وصف خوبانی!
دمک را آرزو رویت نوازش روشن صورت!
قمر را در فلک تابد نمی دانم تو می دانی!
وبلاگ اندیشه نو...برچسب : نویسنده : hadi1339a بازدید : 148